donderdag, juli 06, 2006

من همان خاک خوشبخت هستم



سال هاپیش از این زیر یک سنگ در گوشه ای از زمین

من فقط کمی خاک بودم

کمی خاک که دعایش دیدن آخرین پله آسمان بود

آرزویش همیشه پر زدن تا ته کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت

خاک را توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

راستی من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم؟

پس چرا گاهی این همه از خدا دور هستم؟

 

Geen opmerkingen: