zondag, juli 16, 2006
مولوي
1 بشنو از ني چون شکايت ميکند از جداييها حکايت ميکند
در نفيرم مرد و زن ناليدهاند کز نيستان تا مرا ببريدهاند 2
تا بگويم شرح درد اشتياق سينه خواهم شرحه شرحه از فراق 3
باز جويد روزگار وصل خويش هر کسي کو دور ماند از اصل خويش 4
جفت بدحالان و خوشحالان شدم من به هر جمعيتي نالان شدم 5
از درون من نجست اسرار من هرکسي از ظن خود شد يار من 6
ليک چشم و گوش را آن نور نيست سر من از نالهي من دور نيست 7
ليک کس را ديد جان دستور نيست تن ز جان و جان ز تن مستور نيست 8
هر که اين آتش ندارد نيست باد آتشست اين بانگ ناي و نيست باد 9
جوشش عشقست کاندر مي فتاد آتش عشقست کاندر ني فتاد 10
پردههااش پردههاي ما دريد ني حريف هرکه از ياري بريد 11
همچو ني دمساز و مشتاقي کي ديد همچو ني زهري و ترياقي کي ديد 12
قصههاي عشق مجنون ميکند ني حديث راه پر خون ميکند 13
مر زبان را مشتري جز گوش نيست محرم اين هوش جز بيهوش نيست 14
روزها با سوزها همراه شد در غم ما روزها بيگاه شد 15
تو بمان اي آنک چون تو پاک نيست روزها گر رفت گو رو باک نيست 16
هرکه بي روزيست روزش دير شد هر که جز ماهي ز آبش سير شد 17
پس سخن کوتاه بايد والسلام در نيابد حال پخته هيچ خام 18
چند باشي بند سيم و بند زر بند بگسل باش آزاد اي پسر 19
چند گنجد قسمت يک روزهاي گر بريزي بحر را در کوزهاي 20
تا صدف قانع نشد پر در نشد کوزهي چشم حريصان پر نشد 21
او ز حرص و عيب کلي پاک شد هر که را جامه ز عشقي چاک شد 22
اي طبيب جمله علتهاي ما شاد باش اي عشق خوش سوداي ما 23
اي تو افلاطون و جالينوس ما اي دواي نخوت و ناموس ما 24
کوه در رقص آمد و چالاک شد جسم خاک از عشق بر افلاک شد 25
طور مست و خر موسي صاعقا عشق جان طور آمد عاشقا 26
همچو ني من گفتنيها گفتمي با لب دمساز خود گر جفتمي 27
بي زبان شد گرچه دارد صد نوا هر که او از همزباني شد جدا 28
نشنوي زان پس ز بلبل سر گذشت چونک گل رفت و گلستان درگذشت 29
زنده معشوقست و عاشق مردهاي جمله معشوقست و عاشق پردهاي 30
او چو مرغي ماند بيپر واي او چون نباشد عشق را پرواي او 31
چون نباشد نور يارم پيش و پس من چگونه هوش دارم پيش و پس 32
آينه غماز نبود چون بود عشق خواهد کين سخن بيرون بود 33
زانک زنگار از رخش ممتاز نيست آينت داني چرا غماز نيست 34
Abonneren op:
Reacties posten (Atom)
Geen opmerkingen:
Een reactie posten